نقدی بر نمایش «شاهزادهخانم و کلاغهای تاجطلا» اثر پویا ششپری
گذر از مرزهای تئاتر موزیکال
احمدرضا حجارزاده: پس از مدت کوتاهی توقف فعالیت، این روزها تالار هنر با نمایش تازهای میزبان مخاطب کودکونوجوان است. نمایش «شاهزادهخانم و کلاغهای تاجطلا» به نویسندگی و کارگردانی پویا ششپری، که گرچه شاید نتوان آن را چندان با استانداردهای تئاتر حرفهای مورد ارزیابی قرار داد اما در این برهوت تئاتر کودک، غنیمتی است.
نمایش «شاهزادهخانم...»، اثری شاد و صرفاً سرگرمکننده است و چندان تلاش نمیکند پیام مهم و تأثیرگذاری برای مخاطب داشته باشد. تماشاگر آن از لحظه شروع موظف است دقت خود را برای فهمِ بهتر داستان بالا ببرد، چون بهرغم اندک دیالوگهای شفاهی بازیگران، با اثری تمامموزیکال روبهروست. نمایش از آغاز اجرا با تماشاگرش قرارداد میبندد که اینجا همهچیز را همراه با موسیقی و ترانه خواهید دید و شنید. هرچند بهکارگیری این حجم از موزیک و ترانه در نمایش، جزو نقاط قوت آن به شمار نمیآید اما وقتی قرار است تمام رویدادهای قصه در بستر ترانههای موزیکال روایت شوند، دستکم باید صدای اشعار گویا و مفهوم باشند تا مخاطبِ هدف اجرا، همگام با آنچه میبیند شخصیتها را بهدرستی بشناسد و داستان را خوب درک کند؛ اتفاقی که خیلی مؤثر در کار پویا ششپری نیفتاده و با توجه به کیفیتِ نهچندان خوبِ ضبط و صدای خیلی بلند پخش آن، بسیاری از دیالوگهای اصلی داستان ناخواسته از دست میرود و مخاطب مجبور است بر اساس آنچه میبیند، روند قصه را حدس بزند. ضمن اینکه نمایش، میتوانست کارگردانی دقیقتری داشته باشد. از سوی دیگر میشد ذات و هویت شخصیتهای انسانی، جزئیتر و روشنتر معرفی شود و بازیگران با بازیهای تیپیکالشان در فضایی شلوغ و به شکل رگباری، فقط لحظههای خندهداری برای تماشاگر کمسنوسالشان رقم نزنند و مخاطبان نمایش بهویژه کودکان شاهد بازیهای بهمراتب جذابتر و گیراتری باشند. البته که مخاطبان کار، از این حجم بامزگی کاراکترها به وجد میآیند و میخندند، ولی شاید درک درستی از اینکه آنها چه کسانی هستند و چرا به چنین کارهایی دست میزنند، نداشته باشند.
داستان نمایش، از همه الگوهای رایجِ افسانههای کهن ایرانی صرفاً تبعیت میکند و به نظر میرسد نیاز به عمق بیشتری برای پرداختن به پیچوخمهای قصه دارد. عناصر قصه تا حدودی تکراریاند و بارها نمونههای بهترش را در کارهای حرفهای دیدهایم. پادشاه ابله و خوشگذران، جادوگر بدجنس با نقابِ نامادریِ دلسوز، وزیر احمق، مردمان ترسو و زودباور، آینه جادو، پیرزنِ دانا، جوانِ رعنا، حیوانات مهربان و ابر و باد یاریرسان! تمام این نمادها و نشانهها چنان قصه کامل و کمتعلیقی ساختهاند که تماشاگر میتواند هر لحظه از ماجرا و صحنه بعدی را پیشبینی کند. عدم گرهافکنی در داستان، جذابیت کاراکترها را در نمایش از بین برده و آنها را به کلید قابلدسترسی برای باز کردن راهِ قهرمان تبدیل کرده است. مثلاً چرا وقتی جادوگر به زیرزمین خانه میرود تا مطمئن شود پادشاه فرزند پسر ندارد، آن دو برادر که گوشهای پنهان شدهاند، باید بیرون بپرند و جلبتوجه کنند و موجب دردسر برای خودشان و خانواده سلطنتی بشوند؟! یا اگر «ویشا» (شاهزادهخانم) خودش را به خواب زده، چرا نوکران کاخ ـ که میدانند او خواب نیست ـ عمداً با صدای بلند از موضوع برادران طلسمشده رازگشایی میکنند؟! در صحنه بازار نیز اغلب مردم به حرفهای ویشا میخندند و از کمک به او میپرهیزند اما به چه دلیلی ناگهان یک دختر غریبه تصمیم میگیرد با راهنماییاش ویشا را به مقصود برساند؟! نمایش سرشار از پاسخهای بیپرسش است. در واقع نویسنده و کارگردان بی آنکه برای تماشاگر ایجاد کنجکاوی کند، خودش معمای ناموجود را زودتر حل میکند تا شاهزادهخانم به دردسر نیفتد و زودتر به وصال برادرانش برسد و آنها را به خانه برگردانَد!
علاوه بر این، بازیگران نمایش در بازیگریشان به اجرای تیپ اکتفا کردهاند درحالیکه به نظر میرسد از توانایی لازم برای بازی بهتر برخوردارند. برای نمونه نگاه کنید به پیرزن داستان که هیچ نشانی از پیری در چهره و موهای او ـ حتی با گریم ـ دیده نمیشود و بازیگر به تقلید صدای کلیشهای پیرزنها و اندکی قوز کمر بسنده کرده است که کارگردان میتوانست با همراهی بازیگرش به دنبال ساخت و فرم بازی بهتری از او باشد. طراحی صحنه نیز کمی سردستی و گویی با عجله انجام شده است. برای من هنگام تماشای نمایش، سؤال پیش آمده بود که واقعاً چرا در قصر پادشاه هیچ زرقوبرق و نشانهای از کاخ نیست؟! آن لتههای عمودی و سفید بیهیچ نقشونگاری چه کاربردی دارد و به چه معناست؟ و اساسا مخاطب کودک که هنگام تماشای هر اثر نمایشی، با تکیه بر مهمترین ابزار تعامل خود که عنصر خیال است، به دنبال غرق شدن در بافتار روایت، با آن اثر ارتباط برقرار میکند، چه برداشتی از این لتههای غیرجذاب خواهد داشت و چگونه در ذهن خود خیال یک کاخ باشکوه را بازمیآفریند؟
بااینحال طراحی لباس سرزنده و کارتونی شخصیتها قابلتحسین است. سمیرا ششپری بهعنوان طراح، زیباترین مدلها و رنگها را در پوشش شخصیتها به کار گرفته تا مخاطب نمایشی چشمنواز ببیند. بهویژه رنگبندی لباس شاهزادهخانم و تاجهای طلایی او و خانوادهاش بسیار باشکوه و هیجانانگیزند. از دیگر نقاط قوت نمایش میتوان به طرحی عروسکها اشاره کرد. اگر علیرضا حسینپور (طراح صحنه و لباس)، در طراحی صحنه صرفاً نمره قبولی میگیرد، در طراحی عروسکها سنگ تمام گذاشته. درحالیکه میشد حیوانات را با گریم یا یک ماسک ساده روی صورت معرفی کرد، ساخت عروسکهای خیلی بزرگ و جذاب از سرِ جانوران جنگل، بر فضای فانتزی و خیالانگیز نینمایش افزوده است. با ورود هر حیوان به صحنه، غافلگیری و هیجان تماشاگر بیشتر میشود. عروسکهای ابر و باد هم دوستداشتنی و بانمکاند. ضمن اینکه بازیگران اگر در نقشهای انسانی چندان دلپذیر نبودند، در عروسکگردانی حیوانات بسیار موفقتر عمل کردهاند.
نمایش «شاهزادهخانم و کلاغهای تاجطلا»، شاید افزونهای ماندگار و قابل توجه به جریان تئاتر کودک و نوجوان کشور نیفزوده باشد اما حسی سرشار از شادی و سرگرمی را برای مخاطبش به جا میگذارد که این مهم، خود در این روزها که تئاتر کودک نیازمند توجه و حضور و حمایت بیشتر است، بیشک امری مغتنم به شمار میآید و البته تجربه گرانقدری هم برای «پویا ششپری» (کارگردان) و گروه بازیگران اوست؛ تجربهای که میتوان با رفع برخی ضعفهای آن در کارهای آینده، به اجراهای بهتر و ماندگارتری رسید.